هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

ماجراهای از پوشک گرفتن هلیا خانم

این روزها تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت آخه دیگه وقتشه خیلی سخت بود ولی ما به هم قول دادیم که با هم همکاری کنیم تا موفق بشیم از اب بازی شروع کردیم دو ساعت تو حمام اب بازی می کرد عروسکاتو حمام می کردی با توپات بازی  می کردی یعنی در روز شش ساعت تو حمام بودی ده روز دوم می بردمت تو حمام جیش می کردی و میومدیم عروسکت کلی واست دست می زد و می خوند تو هم می رقصیدی و ذوق می کردی  ده روز سوم یه کم یاد گرفته بودی گه گاهی می گفتی و واسه خودت دست می زدی  یه دفعه خراب کاری کردی بردمت تو حمام بشورمت گفتم چرا جیش کردی  مامانی شروع کردی خودتو بزنی  یه دفعه دیگه خجالت کشیدی سرتو انداختی پایین ،بار دیگه هم روبه من اخم کرد...
5 ارديبهشت 1391

مسافرت به شمال

ماماني براي اولين بار رفتي خونه مامان جون رفتي كه ببيني بابايي دوران كودكيشو همبازياشو ،خاطرات شيرين و تلخشو    كجا گذاشت و اومد كه پيش مامان بمونه،مامان و هليا بشه همه كسش تو غربت  و جا همه اونا رو پر كنه  يه كم دير بردمت بخاطر اينكه كوچولو بودي مي ترسيدم مريض بشي گذاشتم يه كم جون بگيري  و بزرگ بشي   بتوني بدويي دنبال مرغابيا و غازا بدويي تو اون سرسبزيها و چمنها،ذوق كني و  بخندي و با پسر عمه ها و دختر عمه ها بازي كني بابايي بشينه تو رو  نگاه كنه و كيف كنه كه به ارزوش رسيده اخه بابايي چند سال قبل از اومدن تو مي گفت دوست دارم يه دخمل داشته باشم  ...
4 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام عزیزدل مامانی خوبی؟ با شنیدن صدای بودنت سجده شکر بجا اوردم قلبم به تپش افتاد  بغض گلومو بسته بود  باور نکردنی بود عزیز دلم. میدونی عزیز دلم قبل از اینکه تو بیایی ٢تا نمیدونم خواهرات بود یا داداشی ٣ماهشون بود که منو تنها گذاشتن ورفتن من خیلی تنها شدم دیگه انگار خدا نمی خواست به مامانی نینی بده . یکی از اون روزها باباجی  و ننی تصمیم گرفتن برن مشهد من و مینا دختر خاله باهاشون رفتیم  ولی تون سفر بابایی نبود مرخصی بهش ندادن من خیلی دلم گرفته بودبابایی رو تنها گذاشتم و رفتم .اونجا خیلی دعا کردم التماس کردم که خدا یه نینی سالم و دوست داشتنی بهم بده بعد از اون سفر یک ماه طول نکشید که صدای بودنت به گوشم رسید خیلی خوشح...
8 بهمن 1389

بدون عنوان

دست انداز   ماه  ششم حالم بدشد .من خیلی حالم بد بود گریه میکردم تو هم تکون میخوردی.دست وپا می زدی انگار تو هم متوجه شده بودی.نگرانت بودم از حرکت بایستی .بیمارستان بستری شدم خیلی ترسیده بودم فقط هق هق گریه میکردم روزای خیلی سختی بودیعنی سخت ترین روزای زندگیم بود.ولی بعد از سه روز بستری تو بیمارستان حالمون خوب شد حسابی استراحت کردیم باباجی و ننی خیلی اذیت شدن من باید استراحت میکردم تا تو سالم بمونی.یکی از اون روزها بهاره دختر خاله عروسیش بود همه رفتن ولی من خونه ننی موندم یک دفعه دیدم صدا از تو حیاط میا خیلی ترسیدم پریدم لب پنجره دیدم یه گربه پاش گیر کرده لا شاخه های درخت مو  اون لکه قرمزی که زیر قلبت هست بخاطر اون شب ...
18 تير 1389